مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

روزهای خوش نوپایی

میدونی این روزها...چی برام لذت بخش ترینه؟! وقتی میبینم...پسر کوچولوی شیرینم...همونی که پارسال خیلی فندقی بود داره جلوی چشمام تمرین راه رفتن میکنه...می افته زمین...ولی نا امید نمیشه...با یه لبخند همیشگی...دستاشو میذاره زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا و یا علی و بلند میشه می ایسته... بعد یه نگاه به اطرافش میکنه... اول به چشمای من ! میخواد ببینه تاییدش میکنم..منم میخندممم شاید بهترین لبخندم رو براش میزنم...و هزار بار فدای قد و بالاش میشم.... سرشو میندازه پایین و قدمهاشو , راهشو...دنبال میکنه تا به مقصدش برسه... شاید وسط راه بیافته...تلپ...عاشق این صدام...صدای یه پوشکی خوشگل...چون میدونم پسر خودمه! و دوباره دستای بهشتیش رو رو...
31 ارديبهشت 1391

بوی دستهای مادرم

چقدر خوبه یه اتفاق خوب عزیزات رو دور هم جمع کنه یه اتفاق خوب مثل جشن تولد تو! هفته پیش این موقع خونمون پر بود از مهمون و سر و صدا و تولد و.... خوش گذشت...خیلی همش مدیون همکاری تو گل پسرمامان بود. خیلی ها از راه دور اومدن...خیلی ها اولین بارشون بود می امدن... مادرم....تو از همه خوش تر اومدی... هنوز خونمون بوی حضورت رو میده...هنوز کشوی فریزم رو که باز میکنم بوی دستهات میاد... سبزی های نیمه سرخ شده...بسته های اماده ته چین لوبیا...فسنجون دست خودت....باقالی...و... من فدای این همه مهربونی میبینی مبین این مادر منه ....تمامش عشقه و بس! و من دیدم چه قدر دان بوسیدی و بوسیدی مادرم رو شیرین پسرم . روزش شد و اینجا بود......
29 ارديبهشت 1391

لحظه های من و تو...

میدونی مبین یه لحظه هایی هست...منحصر میشه به من و تو ... مثل لحظه هایی که با هم بازی میکنیم... میدونم بازی ذهنت رو خلاق تر و سلولهای مغزت رو فعالتر میکنه... اما برای منم یه لحظه هایی رو ثبت میکنه که شاید حسم غیر قابل توصیف باشه... خوشحالم میتونم باهات بازی کنم...خوشحالم کودک درونم هنوز بیداره...خوشحالم به بهونه ی تو فرشته ی کوچولو منم میتونم دوباره بچگی کنم... میخوام بازی هایی که باهم میکنیم رو برات ثبت کنم... شاید خیلی هاشون اسم بازی نشه گذاشت روش...اما برای من همینکه تو لذت ببری و ذوق تکرارشو داشته باشی و اون لبای خوشگلت بخنده...یعنی بازی ... دلم اینقدر میخوادت....برای همیشه... میدونم چشم بر هم زدنی بزرگ میشی...برای...
29 ارديبهشت 1391

حمام به توان دو!!!

یه وقتایی لازمه ریلکس باشی... مثل الان! دوساعت بردمت حمام و با هم قالیچه ی اتاقت رو که توی جشن تولدت استفاده شده بود رو شستیم و حسابی کیف کردی و خوش گذروندی.... خسته و کوفته از حموم اومدیم و پوشک و لوسیون و لباس و کلاه... شیرت رو خوردی... بابایی از سرکار برگشت.. رفت دوش بگیره  و تو... تو الان با تمام لباسهای تمیزت رفتی وسط حمام زیر دوش... خیلی سریع! جایی برای عمل و حرف نذاشتی... ما هم خیلی ریلکس ادامه دادیم... بابایی لباساتو در اورد و الان صدای خنده هات داره میاد... منم اومدم اینجا تا بگم چقدر شیرینی فسقلیییییی بگم چقدر خوبه که هستی... بگم چقدر دوستت داریم.....حتی اگه سرکار بذاریمون! تنت بهش...
28 ارديبهشت 1391

اردیبهشتیان...

اردیبهشت... بهشتی ترین ماه سال... بهاری ترین روزهایم... تا قبل از تو....اردیبهشت برایم معنای پدرت را میداد و تو که امدی...بوی بهشت گرفت امسال....به شمارش هفت اسمان خدا... هفت روز ... از روز میلاد تن تو ...تا روز میلاد پدرت امروز روز تولد پدرت است حسینم....بی بهانه...عاشقانه...تا ابد... دوستت دارم تولدت مبارک ...و این دومین تبریک پسرانه ات است دردانه ام؛ باشد همیشه دستهایتان در دست هم... عاشقانه نفس میکشمتان ... باشید...تا باشم ! ...
27 ارديبهشت 1391

شیر...

به طرفم می ایی... مشغول هر کاری که باشم... خودت را به من میچسبانی.... محکم! منم محکم بغلت میکنم...میخندی...     به طرفم می ایی... مشغول هر کاری که باشم... خودت را به من میچسبانی ....محکم ! منم محکم بغلت میکنم...میخندی... همه ی اینها میگویند تو شیر میخواهی... این روزها با دهان بهشتی ات لبهایم را میبوسی...فقط لحظه ی شیر .........ممنون برای مهربانی بی نظیرت. لحظه ی شیرت که میرسد... به جان خودم قسم...چنان ذوقی میکنم....چنان قندی در دلم اب میشود...چنان هیجانی مرا میگیرد...انگار بار اولم است... با هم دراز میکشیم....تو انقدر عجله داری...دهانت باز و... شیر میخوری جان دلم ... یکسال است هر بار شیر ...
27 ارديبهشت 1391

پنجره ی ابی خونمون...

با هم توی اتاقت بودیم.... تو مشغول بازی و بهم ریختن اسباب بازی هات...و کمد در بازت که عشق میکنی.... منم مشغول مرتب کردن هدیه های تولدت و سروسامون دادن به وسایل ها... صدای باد اومد...افتاب کمرنگ از لابلای پرده ی اتاقت خودشو به زور به موکت میرسون... لامپ رو خاموش کردم....پرده رو کشیدم .... پنجره رو باز کردم.... تو گفتی....ااا بـــــــــــــــه! فدات...خوشت اومد...از باد خنکی که امسال هنوز ما رو بی نصیب نذاشته...از افتاب مهربونی که خودشو انداخت رو صورتت از اسمون ابی کوچیکی که میشه از پنجره دید.... ادامه دادی بازی رو...و هر از گاهی نگاهی به پنجره ی باز میکردی و میگفتی بــــــــــــــــــــــــــــه! صدای گریه ی دختر 5-6 س...
26 ارديبهشت 1391

فرشته ی یکساله ی من هنوز بال دارد...

روز میلاد تو,معراج دستهای من است؛ وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم... تو یکساله شدی نفسم؟! چه ارام... چه خوش... چه باعظمت... خدایا چقدر دوستم داری ...ممنون... مبین ؛یکدونه ی من دلم برای تمام 365 روزی که با هم بودیم تنگ شد...به همین زودی! و  ارامشم برای روزهای خوب پیش رو... مبینم؛ پارسال چنین روزی پر بودم از انتظار ....برای دیدن روی ماهت خوابم نمی برد...تا ساعت عاشقیمان! و امسال... باز هم  خوابم نبرد... هنوز منتظرم ...و این برایم عجیب است... صدای نفسهایت رو میشنوم... بویت مستم کرده...هر چندثانیه یکبار نگاهت میکنم... همین الان صدای اذان امد... برایت دعا کردم.....
20 ارديبهشت 1391

قوت قلبم

مریضی تو شکوفه ی بهارم... دوران نقاهت... عذا نخوردن... شیطنت و کنجکاوی پسرانه ات که عاشقش هستم ... کارهای مانده ی روزمره ام... تدارکات تولد و قیچی و چسب و کاغذ های رنگی... مهمان و مهمان بازی... رسیدگی به تو و مادری کردنم... دستهای تنهایم...تنهای تنها... با همه ی اینها...خسته نیستم... نه اینکه خسته نمی شوم...منم مادرم و پر میشوم از خستگی... هر روز...خسته میشم...اما... به خدا قسم که یک لبخند تو....لحظه ی خوب شیر دادنت...بازی های ناگهانی ات با من...خودت را به من چسباندن...دستهای به طرفم بلند شده ات...با سرعت امدنت و سرت را روی بدنم گذاشتنت...بوس های گاه و بیگاهت...شنیدن اصوات نامفهموم و مفهموم از دهانت...من را خواستنت......
16 ارديبهشت 1391

این روزهای ما...چهار

این روزها شکلاتهای پذیرایی مون...شکل خاصی داره....کج ...نرم..و دندون دندونی! میذارم توی یخچال تا سفت بشه و من و بابایی فقط بخوریم...مارک مبین نفس! این روزها...ظرف اجیلمون...پر از بادومهای نصفه و گاز خورده است...و من جداشون میکنم..میذارم تو کابینت برای من و بابایی!! این روزها...پوست پرتقال هامون اندازه ی یه نخود کنده شده ...ومن اونا رو میذارم جلوی خودم و بابایی!!! این روزها...مهمون که میاد اول موزهامون رو چک میکنم...شاید پوستشون رو یکی با دندوناش کنده تا به مغزش برسه...و اونو جدا میکنم برای من و بابایی این روزها بیسکوییت های مادر و پتی بور نصفه رو ...میذارم من و بابایی با چایی بخوریم... این روزها چوب شورهای کوچولویی که نمیتونی د...
16 ارديبهشت 1391